علویان طبیعى بود که نه تنها به خلافت مأمون که به خلافت هیچ ی از عباسیان تن در نمى دادند، زیرا خود کسانى را داشتند که بمراتب سزاوارتر از عباسیان براى تصدى حکومت بودند. بعلاوه مأمون به دودمانى تعلق داشت که قلوب خاندان على از دست رجال آن چرکین بود، چه ، از دست آنان بیش از آنچه از بنى امیه دیده بودند، زجر و آزار کشیده بودند.
همه مى دانیم که بنى عباس چگونه خونهاى علویان را ریخته ، اموالشان را ضبط و خوشان را از شهرهایشان آواره کرده و خلاصه انواع آزارها و شکنجه ها را در حقشان پیوسته روا داشته بودند. براى مأمون همین لکه ی ننگ کافى بود که فرزند رشید بود; کسى که درخت خاندان نبوت را از شاخ و برگ برهنه کرد و نهال وجود چند تن از امامان را از ریشه برافکند.
اعراب نیز به خلافت و حکمرانى مأمون تن در نمى دادند و این به این علت بود که چنانکه گفتیم مادرش ، مربیّش و متصدى امورش همه غیر عرب بودند، و این امر با تعصّب خش عربى ، که همه ی اقوام و ملل را (بر خلاف تعالیم قرآن و پیامبر (ص > زیر دست و اسیر نژادى خاص مى خواست ، سازگار نبود; خاصّه آنکه ایرانیان ، با نشان دادن استعداد شگرف خویش در تصدّى مقامات علمى و سیاسى ، میدان را شدیداً بر عناصر مغرور و بیمایه ی عرب تنگ کرده بودند و با این حساب طبیعى بود که اعراب نسبت به ایرانیان و هر کس که به نحوى با آنان در ارتباط باشد، کینه بورزند، ازینرو مأمون مورد خشم و نفرت اعراب بود.
کشتن امین بظاهر ی پیروزى نظامى براى مأمون به شمار مى رفت ، ولى خالى از عکس العملها و نتایج منفى بر ضد مأمون و هدفها و نقشه هاى او نبود، بویژه شیوه هایى که مأمون براى تشفّى خاطر خود اتخاذ کرده بود، به این عکس العملها دامن مى زند: او دستور قتل امین را به <طاهر> صادر کرد، و به کسى که سر امین را به حضورش آورد ـ پس از سجده ی شکر ـ ی میلیون درهم بخشید، سپس دستور داد سر برادرش را روى تخته چوبى در صحن بارگاهش نصب کنند تا هر کس که براى گرفتن مواجب مى آید، نخست بر آن سر نفرین بفرستد و سپس پولش را بگیرد.
مأمون حتى به این امور بسنده نکرد، بلکه دستور داد سر امین را در خراسان بگردانند و سپس آن را نزد ابراهیم بن مهدى فرستاد و او را سرزنش کرد که چرا بر قتل امین سوگوارى مى کند.
پس از این نمایشها دیگر از عباسیان و عربها و حتى سایر مردم چه انتظارى مى رفت ، و آنان چه موضعى مى توانستند در برابر مأمون اتخاذ کنند!
کمترین چیزى که مى توان گفت این است که مأمون با کشتن برادرش و ارتکاب چنان کردارهاى زننده اى ، اثر بدى بر روى شهرت خویش نهاد، اعتماد مردم را نسبت به خود متزلزل کرد و نفرت آنان ـ چه عرب و چه دیگران ـ را برانگیخت .
علاوه بر این ، خراسانیان نیز که خود، مأمون را به عرش قدرت و حکومت رسانده بودند، اکنون از او بر گشته ، خطرى براى او به شمار مى رفتند.
در این میان ، علویان نیز از فرصت برخورد میان مأمون و برادرش به نفع خود بهره بردارى کرده ، به صف آرایى و افزودن فعالیتهاى خود پرداختند. حال شما خوب مى توانید وضع دشوار مأمون را در نظر مجسم کنید، بویژه آنکه فهرستى از شورشهاى علویان را نیز که در گوشه و کنار کشور برخاسته بود، مورد توجه قرار دهید: شورشهاى علویان ابوالسرایا که روزى در میان حزب مأمون جاى داشت ، در کوفه سر به شورش برداشت .
لشگریانش با هر سپاهى که روبرو مى شدند آن را تار و مار مى کردند و به هر شهرى که مى رسیدند، آنجا را تسخیر مى کردند.
مى گویند: در نبرد ابوالسرایا دویست هزار تن از یاران خلیفه کشته شدند، در حالى که از روز قیام تا روز گردن زدن وى بیش از ده ماه طول نکشید.
حتى در بصره ، که تجمعگاه عثمانیان بود، علویان مورد حمایت قرار گرفتند، به طورى که زید النار قیام کرد. در مکه و نواحى حجاز محمد بن جعفر، ملقب به <دیباج >، قیام کرد که <امیرالموءمنین > خوانده مى شد. در یمن ، ابراهیم بن موسى بن جعفر بر خلیفه شورید. در مدینه ، محمد بن سلیمان بن داود بن حسن قیام کرد. در واسط که بخش عمده ی مردم آن مایل به عثمانیان بودند، قیام جعفر بن زید بن على ، و نیز حسین بن ابراهیم بن حسن بن على ، رخ داد.
در مدائن ، محمد بن اسماعیل بن محمد قیام کرد.
خلاصه سرزمینى نبود که در آن یکى از علویان ، به ابتکار خود یا به تقاضاى مردم ، اقدایم به شورش بر ضد عباسیان نکرده باشد; حتى کار به جایى کشیده شده بود که اهالى بین النهرین و شام که به تفاهم با امویان و آل مروان شهرت داشتند، به محمد بن محمد علوى ، همدم ابوالسرایا، گرویده ضمن نامه اى به وى نوشتند که در انتظار پیکش نشسته اند تا فرمان او را ابلاغ کند (27)
مأمون در یافته بود که براى رهایى از این ورطه ، باید چند کار را انجام دهد:
1ـ فرو نشاندن شورشهاى علویان .
2ـ گرفتن اعتراف از علویان مبنى بر اینکه حکومت عباسیان حکومتى مشروع است .
3ـ از بین بردن محبوبیت و احترامى که علویان در میان مردم از آن برخوردار بودند.
4ـ کسب اعتماد و مهر اعراب نسبت به خویش .
5ـ دوام تایید و مشروع شمرده شدن حکومت وى از طرف اهالى خراسان و تمام ایرانیان .
6ـ راضى نگه داشتن عباسیان و هواخواهانشان .
7ـ تقویت حس اطمینان مردم نسبت به شخص مأمون ; چه ، او بر اثر کشتن برادر، شهرت و حس اعتماد مردم را نسبت به خود سست کرده بود.
8ـ و بالاخره ایجاد مصونیت براى خویشتن در برابر خطرى که او را از سوى شخصیتى گرانقدر تهدید مى کرد; آرى مأمون از شخصیت با نفوذ امام رضا ـ علیه السّلام ـ بسیار بیم داشت و مى خواست خود را از این خطر در امان نگاه دارد.
بدین ترتیب با ولیعهدى امام رضا ـ علیه السلام ـ و شرکت او در حکومت ، این هدفها تاءمین مى شد، زیرا با شرکت آن حضرت ـ که در رأس علویان قرار داشت ـ در حکومت ، علویان خلع سلاح مى شدند و شعارهایشان از دستشان گرفته مى شد و محبوبیتى که در اثر قیام در بین مردم داشتند، از بین مى رفت .
از سوى دیگر، مأمون از طرف خراسانیان و عموم ایرانیان که طرفدار اهل بیت بودند، مورد تاءیید واقع مى شد و نیز چنین وانمود مى کرد که اگر برادر خویش را کشته ، هدفش تفویض حکومت به اهل آن بوده است .
از همه ی اینها گذشته ، با آوردن امام رضا ـ علیه السّلام ـ به مرو و کنترل فعالیتهاى او، از خطر او ایمن مى شد. تنها اعراب و عباسیان مى ماندند که مأمون مى توانست که آن هم به کم ایرانیان و علویان در برابر آنان مقاومت کند.
قرائن و نشانه هاى روشنى در دست است که صداقت و اخلاص مأمون را در طرح ولایتعهدی امام رضا ـ علیه السّلام ـ کاملا مشکوک مى سازد، راستى اگر مأمون صادقانه و از روى عقیده و ایمان مى خواست خلافت را به على بن موسى ـ علیه السّلام ـ منتقل کند:
1ـ چرا همان طور که امام ـ علیه السّلام ـ در مدینه بود، این کار را نکرد و آن حضرت را با اکراه تحت نظر مأمورین به مرو آورد، درحالى که مى توانست در مرو به نام امام ـ علیه السلام ـ خطبه بخواند و خطّه ی ایران را به نمایندگى از طرف حضرت نگهدارى کند و امام ـ علیه السلام ـ هم در مدینه ، در پایگاه <نبوت >، خلافت پیامبر را به عهده بگیرد؟
2ـ چرا دستور داد امام ـ علیه السلام ـ را از طریق بصره و اهواز و فارس که اتفاقاً راهى سخت و گرم و ناراحت کننده دارد، و احتمالاً از میان کویر لوت به خراسان و مرو مى رسد، عبور دهند و از کوفه و قم عبور نکنند؟ در حالى که در کوفه و قم از امام ـ علیه السلام ـ استقبال بیشترى مى شد و موقعیت براى هدف ظاهرى مأمون آماده تر مى گشت ؟
3ـ چرا در نخستین دور مذاکرات که پیشنهاد خلافت را به امام مى داد، خود را ولیعهد قرار داد، در صورتى که مى بایست ولایتعهد بعد از حضرت رضا ـ علیه السلام ـ را به امام جواد ـ علیه السلام ـ واگذارد و یا لااقل به اختیار امام بگذارد؟
4ـ ولیعهد بودن امام ـ علیه السلام ـ آنهم با آن شرط که امام در هیچ کار حکومتى دخالت نکند ـ چه مقدار امت اسلامى را به واقع و حقیقت نزدی مى کرد؟ با توجه به این که عمر امام ـ علیه السلام ـ در حدود 20سال بیشتر از مأمون از بود و طبعاً روى حسابهاى عادى پیش بینى مى شد که امام ـ علیه السلام ـ زودتر از مأمون از دنیا رحلت کند و در نتیجه هرگز خلافت به آل على نمى رسید.
5ـ مأمون اگر از روى اعتقاد و ایمان اقدام مى کرد، چرا وقتى مواجه با امتناع امام ـ علیه السلام ـ شد، دست به تهدید زد و حضرت را با جبر و اکراه به قبول ولایتعهد وادار کرد؟
6ـ چرا وقتى حضرت على بن موسى الرضا ـ به هر سبب ـ به شهادت رسید، مأمون که همان ارادت را به امام جواد ـ علیه السلام ـ اظهار مى کرد، مقام ولایتعهد را به آن حضرت تفویض نکرد؟
7ـ چرا مأمون در جریان مشهور نماز عید حضرت را از راه باز گردانید و نخواست توجه توده ی مردم به آن حضرت جلب شود؟
8ـ چرا وقتى مأمون از مرو به طرف بغداد حرکت کرد نگذارد که حضرت در مرو بماند؟ اگر حقیقتاً حضرت ولیعهد بود چه مانعى داشت که در مرو باشد و این قسمت از کشور را تحت نظر داشته باشد؟
اینها سوءالاتى است که شاید ابتداءاً سهل و ساده به نظر برسد، ولى دقت در آنها مى تواند بخوبى روشن سازد که مأمون در این اقدام مخلص و راستگو نبود، بلکه موجبات دیگرى در میان بود که او را بدین کار وامى داشت (28)
هنگامى امام رضا ـ علیه السلام ـ ولیعهدى مأمون را پذیرفت که دید اگر امتناع ورزد، نه تنها جان خویش را به رایگان از دست مى دهد، بلکه علویان و دوستداران حضرت نیز همگى در معرض خطر واقع مى شوند.
بر امام لازم بود که جان خویشتن و شیعیان و هواخواهان را از گزندها برهاند، زیرا امت اسلامى به وجود آنان و آگاهى بخشیدنشان نیاز بسیار داشت . اینان بایستى باقى مى ماندند تا براى مردم چراغ راه و رهبر و مقتدا در حل مشکلات و هجوم شبهه ها باشند.
آرى ، مردم به وجود امام و دست پروردگان وى نیاز بسیار داشتند، چه ، در آن زمان موج فکرى و فرهنگى بیگانه اى بر همه جا چیره شده و در قالب بحثهاى فلسفى و تردید نسبت به مبادى خداشناسى ، ارمغان کفر و الحاد مى آورد؟ ازینرو بر امام لازم بود که بر جاى بماند و مسئولیت خویش را در نجات امت به انجام برساند و دیدیم که امام نیز ـ با وجود کوتاه بودن دوران زندگیش پس از ولیعهدى ـ چگونه عملاً وارد این کار زار شد.
حال اگر او با رد قاطع و همیشگى ولیعهدى ، هم خود و هم پیروانش را به دست نابودى مى سپرد، این فداکارى معلوم نیست همچون شهادت حیاتبخش و گرهگشاى سید شهیدان گرهى از کار بسته ی امت مى گشود. علاوه بر این ، نیل به مقام ولیعهدى ی اعتراف ضمنى از سوى عباسیان به شمار مى رفت دائر بر این
مطلب که علویان نیز در حکومت سهم شایسته اى دارند.
دیگر از دلائل قبول ولیعهدى از سوى امام آن بود که مردم خاندان پیامبر را در صحنه ی سیاست حاضر بیابند و به دست فراموشیشان نسپارند، و نیز گمان نکنند که آنان ـ همان گونه که شایع شده بود ـ فقط علما و فقهایى هستند که در عمل هرگز به کار ملت نمى آیند. شاید امام نیز در پاسخى که به سوءال <ابن عرفه > داد، نظر به همین مطلب داشت . ابن عرفه از حضرت پرسید:
ـ اى فرزند رسول خدا! به چه انگیزه اى وارد ماجراى ولیعهدى شدى ؟
امام پاسخ داد: به همان انگیزه اى که جدم على ـ علیه السلام ـ را وادار به ورود در شورا نمود (29).
گذشته از همه ی اینها، امام در ایام ولیعهدى خویش چهره ی واقعى مأمون را به همه شناساند و با افشا ساختن نیت و هدفهاى وى در کارهایى که انجام مى داد، هرگونه شبهه و تردیدى را از ذهن مردم زدود.
اینها که گفتیم هرگز دلیلى بر میلى باطنى امام براى پذیرفتن ولیعهدى نمى باشد، بلکه همان گونه که حوادث بعدى اثبات کرد، او مى دانست که هرگز از دسیسه هاى مأمون و دار و دسته اش در امان نخواهد بود و گذشته از مقام ، جانش نیز از آسیب آنان محفوظ نخواهد ماند. امام بخوبى در مى کرد که مأمون به هر وسیله اى که شده در مقام نابودى وى ـ جسمى یا معنوى ـ برخواهد آمد.
تازه اگر هم فرض مى شد که مأمون هیچ نیت شومى در دل ندارد، چنانکه گفتیم با توجه به سن امام امید زیستنش تا پس از مرگ مأمون بسیار ضعیف مى نمود. پس اینها هیچ کدام براى توجیه پذیرفتن ولیعهدى براى امام کافى نبود. از همه ی اینها که بگذریم و فرض را بر این بگذاریم که امام امید به زنده ماندن تا پس از درگذشت مأمون را
نیز مى داشت ، ولى برخوردش با عوامل ذى نفوذى که از شیوه ی حکمرانى وى خشنود نبودند، حتمى بود. همچنین توطئه هاى عباسیان و دار و دسته شان و بسیج همه ی نیروها و ناراضیان اهل دنیا بر ضد حکومت امام که برنامه اش اجراى احکام خدا به شیوه ی جدش پیامبر (ص ) و على ـ علیه السلام ـ بود، امام را با مشکلات زیانبارى روبرو مى ساخت .
فقط اتخاذ موضع منفى درست بود با توجه به تمام آنچه گفته شد درمى یابیم که براى امام ـ علیه السلام ـ طبیعى بود که اندیشه ی رسیدن به حکومت را از چنین راهى پر زیان و خطر از سر به درکند، چه ، نه تنها هیچ ی از هدفهاى وى را به تحقق نمى رساند، بلکه بر عکس سبب نابودى علویان و پیروانشان همراه با هدفها و آمالشان نیز مى گردید.
بنابراین ، اقدام مثبت در این جهت ی عمل انتحارى و بى منطق قلمداد مى شد.
حال با توجه به اینکه امام رضا ـ علیه السلام ـ در پذیرفتن ولیعهدى از خود اختیارى نداشت و نمى توانست این مقام را وسیله ی رسیدن به اهداف مقدّس خویش قرار دهد، و از سویى هم امام نمى توانست ساکت بنشیند و در برابر اقدامات دولتمردان چهره ی موافق نشان بدهد، پس بایستى برنامه اى بریزد که در جهت خنثى کردن توطئه هاى مأمون پیش برود (30).
امام رضا ـ علیه السلام ـ به صورتهاى گوناگونى براى خنثى کردن توطئه هاى مأمون موضع گرفت که مأمون آنها را قبلاً به حساب نیاورده بود. این این موضعگیریها:
نخستین موضعگیرى امام تا وقتى که در مدینه بود از پذیرفتن پیشنهاد مأمون خود دارى کرد و آنقدر سرسختى نشان داد تا بر همگان معلوم بدارد که مأمون به هیچ قیمتى از او دست بردار نمى باشد. حتى برخى از متون تاریخى به این نکته اشاره کرده اند که دعوت امام از مدینه به مرو با اختیار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود.
اتخاذ چنین موضع سرسختانه اى براى آن بود که دیگران بدانند که امام دستخوش نیرنگ مأمون قرار نمى گیرد و بخوبى به توطئه و هدفهاى پنهانیش آگاهى دارد. با این شیوه امام توانسته بود ش مردم را پیرامون آن رویداد برانگیزد.
موضعگیرى دوم بر رغم آنکه مأمون از امام خواسته بود که از خانواده اش هرکه را که مى خواهد همراه خویش به مرو بیاورد، ولى امام با خود هیچ کس حتى فرزندش جواد ـ علیه السلام ـ را هم نیاورد، در حالى که آن ی سفر کوتاه نبود، بلکه سفر و مأمونریتى بس بزرگ و طولانى بود که مى بایست امام طبق گفته ی مأمون رهبرى امت اسلامى را به دست بگیرد.
موضعگیرى سوم در ایستگاه نیشابور، امام با نمایاندن چهره ی محبوبش براى دهها و بلکه صدها هزار تن از مردم استقبال کننده ، روایت زیر را خواند:
خداوند متعال مى فرماید: کلمه ی توحید (لا اِلهَ اِلاّ اللّه ) دِژِ منست ، و هر کس به دِژِ من داخل شود از کیفرم مصون مى ماند.
در آن روز این حدیث را حدود بیست هزار نفر به محض شنیدن از زبان امام نوشتند. جالب توجه آنکه مى بینیم امام در آن شرائط هرگز مسائل فرعى دین و زندگى مردم را عنوان نکرد، از نماز و روزه و این قبیل مطالب چیزى را گفتنى ندید و نیز مردم را به زهد در دنیا و امثال آن تشویق نکرد. و با آنکه داشت به ی سفر سیاسى به مرو مى رفت هرگز مسائل سیاسى یا شخصى خویش را با مردم در میان ننهاد.
به جاى همه ی اینها، امام به عنوان رهبر حقیقى مردم توجه همگان را به مسئله اى معطوف کرد که مهمترین مسائل در زندگى حال و آینده شان به شمار مى رفت .
آرى ، امام در آن شرائط حساس فقط بحث <توحید> را پیش کشید، چه ، توحید پایه ی هر زندگى با فضیلتى است که ملتها به کم آن از هر نگونبختى و رنجى ، رهایى مى یابند و اگر انسان توحید را در زندگى خویش گم کند همه چیز را از کف باخته است . ضمناً، با توجه به کلامى که چند لحظه بعد فرمود، مى خواست بفهماند که جامعه ی وسیع و پرتکاپوى اسلامى آن روز، از حقیقت توحید عارى و خالى است .
پس از فرو خواندن حدیث توحید، ناقه ی امام به راه افتاد، ولى هنوز دیدگان هزاران انسان شیفته به سوى او بود. همچنانکه مردم غرق در افکار خویش بودند و یا به حدیث توحید مى اندیشیدند، ناگهان ناقه ایستاد و امام سراز عمارى بیرون آورد و کلمات جاویدان دیگرى به زبان آورد و با صداى رسا گفت : <کلمه ی توحید شروطى هم دارد، من از جمله ی شروط آن هستم >. در اینجا امام ی مسئله ی بنیادى دیگرى را عنوان کرد: مسئله ی <ولایت > را که چون تنه اى برآمده از ریشه ی درخت توحید است .
آرى ، اگر ملت خواهان زندگى با فضیلتى است پیش از آنکه مسئله ی رهبرى حکیمانه و دادگرانه برایش حل شود، هرگز امورش به سامان نخواهد رسید. اگر مردم به ولایت نگروند جهان صحنه ی تاخت و تاز ستمگران و طاغوتهایى خواهد بود که براى خویشتن حق قانونگذارى که مختص خداست ، قائل شده و با اجراى احکامى غیر از حکم خدا جهان را به وادى بدبختى ، نکبت ، شقاوت ، سرگردانى و بطالت خواهند کشانید...
اگر براستى رابطه ی ولایت با توحید را در کنیم ، خواهیم دریافت که گفته ی امام : <و من از جمله ی آن هستم > با ی مسئله ی شخصى به نفع خود او سر و کار نداشت ، بلکه با این بیان مى خواست ی موضوع اساسى و کلى را خاطر نشان کند.
لذا پیش از خواندن حدیث مزبور، سلسله ی سند آن را هم ذکر کرد و به ما فهماند که این حدیث ، کلام خداست که از زبان پدرش و جدش و دیگر اجدادش تا رسول خدا شنیده شده است . چنین شیوه اى در نقل حدیث از امامان ما بسیار کم سابقه دارد، مگر در موارد بسیار نادرى مانند اینجا که امام مى خواست مسئله ی <رهبرى امت > را به مبداء على و خدا پیوسته سازد و ضمناً شجره نامه ی تاریخى امامت معصوم را به امت اسلامى معرفى کند.
امام در شهر نیشابور براى بیان این حقیقت از فرصت حساسى که به دست آمده بود حکیمانه سود جست و در برابر صدها هزار تن خویشتن را به حکم خدا، پاسدار دژ توحید معرفى کرد. بنابراین ، بزگترین هدف مأمون را با این آگاهى بخشیدن به توده ها درهم کوبید، چه ، او مى خواست که با کشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگیرد که بلى حکومت او و بنى عباس ی حکومت مشروع و اسلامى است .
موضعگیرى چهارم:امام ـ علیه السلام ـ چون به مرو رسید ماهها گذشت و او همچنان از موضع منفى با مأمون سخن مى گفت . نه پیشنهاد خلافت و نه پیشنهاد ولیعهدى ـ هیچ کدام ـ را نمى پذیرفت تا آنکه مأمون با تهدیدهاى مکرر به قصد جانش برخاست .
امام با این گونه موضعگیرى زمینه را طورى چید که مأمون را رویاروى حقیقت قرار داد. امام گفت : مى خواهم کارى کنم که مردم نگویند على بن موسى به دنیا چسبیده ، بلکه این دنیاست که از پى او روان شده است . با این رویّه به مأمون فهماند که نیرنگش چندان موفقیت آمیز نیست و در آینده نیز باید دست از توطئه و نقشه ریزى بر دارد. در نتیجه از مأمون سلب اطمینان کرد و او را در هر عملى که مى خواست انجام دهد به تزلزل در انداخت . علاوه بر این ، در دل مردم نیز بر ضد مأمون و کارهایش ش و تردید افکند.
موضعگیرى پنجم امام رضا ـ علیه السلام ، به اینها نیز بسنده نکرد، بلکه در هر فرصتى تاءکید مى کرد که مأمون او را به اجبار و با تهدید به قتل ، به ولیعهدى رسانده است .
افزون بر این ، مردم را گاه گاه از این موضوع نیز آگاه مى ساخت که مأمون بزودى دست به نیرنگ زده ، پیمان خود را خواهد شکست . امام بصراحت مى گفت که به دست کسى جز مأمون کشته نخواهد شد و کسى جز مأمون او را مسموم نخواهد کرد. این موضوع را حتى در پیش روى مأمون هم گفته بود.
امام تنها به گفتار بسنده نمى کرد، بلکه رفتارش نیز در طول مدت ولیعهدى همه از عدم رضایت وى و مجبور بودنش حکایت مى کرد. بدیهى است که اینها همه عکس نتیجه اى را که مأمون از ولیعهدى وى انتظار مى داشت ، به بار مى آورد.
موضعگیرى ششم امام ـ علیه السلام ـ از کوچکترین فرصتى که به دست مى آورد سود جسته ، این معنا را به دیگران
یاد آورى مى کرد که مأمون در اعطاى سمت ولیعهدى به وى کار مهمى نکرده جز آنکه در راه بر گرداندن حق مسلم خود او که قبلاً از دستش به غصب ربوده بود، گام بر داشته است ، بنابراین امام پیوسته مشروع نبودن خلافت مأمون را به مردم خاطر نشان مى ساخت .
موضعگیرى هفتم امام براى پذیرفتن مقام ولیعهدى شروطى قائل شد که طى آنها از مأمون چنین خواسته بود: امام هرگز نه کسى را بر مقامى گمارد، نه کسى را عزل کند، نه رسم و سنتى را براندازد و نه چیزى از وضع موجود را دگرگون سازد، بلکه از دور مشاور در امر حکومت باشد. مأمون نیز تمام این شروط را پذیرفت . بنابراین مى بینیم که امام بر پاره اى از هدفهاى مأمون خط بطلان کشید، زیرا اتخاذ چنین موضعى دلیل گویایى بود بر امور زیر:
الف ـ اعتراف نکردن به مشروع بودن سیستم حکومتى وى .
ب ـ سیستم موجود هرگز نظر امام را به عنوان ی نظام حکومتى تاءمین نمى کرد.
ج ـ مأمون بر خلاف نقشه هایى که در سر پرورانده بود، دیگر با قبول این شروط نمى توانست کارهایى را بنام امام و به دست او انجام دهد.
د ـ امام هرگز حاضر نبود تصمیمهاى قدرت حاکم را اجرا سازد (31).
با اینکه اسلام در عصر پیامبر (ص ) از محیط حجاز بیرون نرفت ، ولى چون زیر بنایى محکم و استوار داشت بعد از رحلت آن حضرت بسرعت رو به گسترش نهاد، آنچنانکه در مدت کوتاهى سراسر دنیاى متمدن آن عصر را فرا گرفت و باقیمانده ی تمدنهاى پنجگانه ی عظیم روم ، ایران ، مصر، یمن ، کلده و آشور را که در شمال ، شرق ، غرب و جنوب حجاز بودند، در کوره ی داغ خود فرو برد تا آنچه خرافه و ظلم و انحراف و فساد و استبداد بود، بسوزد و آنچه مثبت و مفید بود زیر چتر تمدن شکوهمند اسلامى با صبغه ی الهى و توحیدى باقى بماند، بلکه رشد و نمو یابد. طبیعت علم دوستى اسلام سبب شد که به موازات پیشرفتهاى سیاسى و عقیدتى در کشورهاى مختلف جهان ، علوم و دانشهاى آن کشورها به محیط جامعه ی اسلامى راه یابد و کتب علمى دیگران از یونان گرفته تا مصر و از هند تا ایران و روم به زبان تازى ، که زبان قرآن بود، ترجمه شود.
علماى اسلام که فروغ اندیشه ی خود را از مشعل قرآن گرفته بودند، دانشهاى دیگران را مورد نقد و بررسى قرار دادند و ابتکارات و ابداعات جدید و فراوانى بر آن افزودند و بر <مادّه ء> فرهنگ و تمدن گذشته ، <صورت > نو و صبغه ی اسلامى زدند.
ترجمه ی آثار علمى دیگران از زمان حکومت امویان (که خود با علم و اسلام بیگانه بودند) شروع شد و در عصر عباسیان ، مخصوصاً زمان هارون و مأمون ، به اوج خود رسید (همان گونه که در این زمان وسعت کشور اسلامى به بالاترین حد خود در طول تاریخ رسید).
البته این حرکت علمى چیزى نبود که به وسیله ی عباسیان یا امویان پایه گذارى شده باشد، این ، نتیجه ی مستقیم تعلیمات اسلام در زمینه ی علم بود که براى علم و دانش وطنى قائل نبود و به حکم : <اُطلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوبِالصِّینِ وَ اُطْلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوْ بِسَفکِ الْمُهَجِ وَخَوْضِ اللُجَج ِ>، مسلمانان را به دنبال آن مى فرستاد، هر چند در دور افتاده ترین نقاط جهان یعنى چین ، و با پرداختن هرگونه بها در این راه حتى خون قلب بود.
در تواریخ آمده است که مأمون شبى ارسطاطالیس ، فیلسوف مشهور یونانى را در خواب دید، از او مسائلى پرسید و چون از خواب برخاست به فکر ترجمه ی کتابهاى آن فیلسوف افتاد، نامه اى به پادشاه روم نوشت و از وى خواست مجموعه اى از علوم قدیم که در بلاد روم بود، براى او بفرستد. پادشاه روم پس از گفتگوى بسیار، این درخواست را پذیرفت .
مأمون جمعى از دانشمندان را مانند <حجاج بن مطر> و <ابن بطریق > و <سلما>، سرپرست <بیت الحکمة> (کتابخانه ء بسیار بزرگ و مشهور بغداد) را مأمونر انجام این مهم نمود.
آنان آنچه را از بلاد روم یافتند و پسندیدند جمع آورى کرده نزد مأمون فرستادند و مأمون دستور ترجمه ی آنها را داد(32).
بدون شک خوابهاى سیاست بازان کهنه کارى همچون مأمون ، ساده نیست و قاعدتاً جنبه سیاسى دارد! آنها در این خوابها امورى را مى بینند که پایه هاى کاخ بیدادگریشان را محکم مى سازد و به هر حال این عمل مأمون از نظر تحلیل سیاسى احتمالاتى دارد:
1ـ مأمون براى اینکه خود را مسلمانى طرفدار علم و دانش قلمداد کند، دست به این کار زد تا از این طریق امتیاز و وجهه اى کسب کند.
2ـ او مى خواست به این وسیله ی نوع سرگرمى براى مردم در برابر مشکلات اجتماعى و خفقان سیاسى درست کند.
3ـ هدف او جلب افکار اندیشمندان و متفکران جامعه ی اسلامى به سوى خود و در نتیجه تقویت پایه هاى حکومت بود.
4ـ او مى خواست از این طریق دکانى در برابر مکتب علمى اهل بیت پیامبر (ص ) که در میدان علم و دانش در اوج شهرت بودند، باز کند و بدین وسیله مشتریان آن مکتب را کم کند و از فروغ آن بکاهد.
5ـ او مى خواست ثابت کند که دستگاه خلافت بنى عباس شایستگى حکومت بر کشورهایى همچون ایران ، روم و مصر را دارد.
البته منافاتى در میان این احتمالات پنجگانه نیست و ممکن است همه ی آنها مورد توجه مأمون بوده ، ولى علت هرچه باشد در این مسئله ش نیست که او در ترجمه ی کتابهاى یونانى کوشش بسیار نمود، و پول زیادى در این راه صرف کرد، به طورى که مى گویند گاه در مقابل وزن کتابها طلا مى داد، و به قدرى به ترجمه ی کتابها توجه داشت که روى هر کتابى که به نام او ترجمه مى شد علامتى مى گذارد، و مردم را به خواندن و فرا گرفتن آن علوم تشویق مى کرد، با حکما خلوت مى نمود و از معاشرت آنها اظهار خشنودى مى کرد(33) و به این ترتیب نشر علوم و دانشهاى دیگران ، در کنار دانشهاى اسلامى ، مسئله ی مطلوب روز شد، حتى اشراف و اعیان دولت که معمولاً شامه ء تیز و حساسى در این گونه امور دارند خط مأمون را تعقیب کردند، ارباب علم و فلسفه ، منطق را گرامى داشتند و در نتیجه ، مترجمین بسیارى از عراق ، شام ، ایران به بغداد آمدند (34).
<جرجى زیدان > مورخ مشهور مسیحى در این زمینه مى نویسد:
هارون الرشید (حک 170ـ 193 موقعى به خلافت رسید که به واسطه ی آمد و شد دانشمندان و پزشکان هندى و ایرانى و سریانى به بغداد افکار مردم تا حدى پخته شده بود و توجه اذهان عمومى به علوم و کتب پیشینیان توسعه یافته بود. دانشمندان غیر مسلمان که زبان عربى آموخته بودند و با مسلمانان معاشرت داشتند آنان را به فراگرفتن علوم گذشته تشویق مى کردند، ولى باز هم مسلمانان از توجه به علوم بیگانه جز علم پزشکى بیم داشتند، چه ، فکر مى کردند که جز طبّ علوم بیگانه ی دیگر مخالف اسلام است . با اینهمه ، چون پزشکان نزد خلفا مقرب شدند و غالب آنان دوستدار منطق و فلسفه بودند و از آن علم بهره اى داشتند، خواه ناخواه خلفا را به شنیدن مطالب منطقى و فلسفى مشغول مى داشتند. رفته رفته خلفا با فلسفه و منطق آشنا شدند و با آن خو گرفتند، تا آنجا که اگر کشورى یا شهرى را فتح مى کردند کتابهاى آنجا را آتش نمى زدند و نابود نمى ساختند بلکه دستور مى دادند کتابها را به بغداد بیاورند و به زبان عربى ترجمه کنند، چنانکه هارون پس از فتح <آنکارا> و <عموریه > و سایر شهرهاى روم کتابهاى بسیارى در آن بلاد به دست آورده ، آن ها را به بغداد حمل کرد و طبیب خود، <یوحنا بن ماسویه > را دستور داد آن کتابها را به عربى ترجمه کند. اما کتابها مزبور، راجع به طب یونانى بود و چیزى از فلسفه در آن یافت نمى شد.
در زمان هارون کتاب <اُقلیدِس > براى مرتبه ی اول توسط <حجاج بن مطر> به عربى ترجمه شد و این ترجمه را <هارونیّه > مى گویند و بار دیگر در زمان مأمون آن کتاب به عربى ترجمه شد و این دومى را <مأمونیّه > مى خوانند. <یحیى بن خالد برمکى > در زمان هارون کتاب <مِجَسْطى > را به عربى ترجمه کرد و عده اى آن کتاب را تفسیر کردند و چون بخوبى از عهده برنیامدند هارون <ابا حسان > و <سلما>، مدیر بیت الحکمة، را به آن کار گماشت و آنان مجسطى را با دقت تصحیح و تفسیر نمودند.